ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم چون داغ لاله از جگر درد زادهایم با سینه ی گشاده در آماجگاه خاک ، بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟ با خود اگر قرار اقامت ندادهایم پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما چون صبح ما دوبار دراین نشاه زادهایم چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما اوراق هستی است که بر باد دادهایم ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟ آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم صائب زبان شکوه نداریم همچو خار چون غنچه دست بر دل پر خون
کودکم هرقدر خواهی شِکوِه کن قهر کن، لبخند زن یا عشوه کن هر چه میخواهی بکن با قلب من همچو خورشیدی درخشان جلوه کن، من گناهم مهربانی کردن است من گناهم از خودم دل کندن است فکر من درگیر خواب و خورد توست من گناهم تا ابد دل بستن است، از زمانی که شدم "مادر"، جهان، پیش چشمم بین دستان تو است، صورت زیبای شب در آسمان، پشت مژگان دو چشمان تو است، کودکم تا کودکی شادی بکن، رود باش از روشنی یادی بکن، رقص کن در باور افکار سبز، همصدا با بلبلان دادی بکن من نمیدانم که تا کِی
درباره این سایت