ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم چون داغ لاله از جگر درد زادهایم با سینه ی گشاده در آماجگاه خاک ، بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟ با خود اگر قرار اقامت ندادهایم پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما چون صبح ما دوبار دراین نشاه زادهایم چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما اوراق هستی است که بر باد دادهایم ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟ آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم صائب زبان شکوه نداریم همچو خار چون غنچه دست بر دل پر خون
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت